موضوع کتاب بئاتریس مامور مخفی عملیات سر و ته چیست؟

کتاب بئاتریس مامور مخفی و لنی دوستان خوب هم بودند که با هم در یک کلاس درس می‌خواندند. دوستی آن‌ها پیونده محکمی داشت چرا که هر دو یک ویژگی یا عادت عجیب و بامزه داشتند؛ آن‌ها گاهی وقت‌ها از چیزهای مختلفی مثل درخت و… آویزان می‌شدند و همه چیز را سر و ته می‌دیدند. آن‌ها حتی گاهی این کار را در کلاس هم انجام می‌دادند که باعث می‌شد تا خانم معلم به آن‌ها تذکر دهد.

روزی بئاتریس و لنی تصمیم به انجام یک کار مهیج و مخفی گرفتند؛ آن‌ها اسم عملیاتشان را هم انتخاب کرده بودند، عملیات مخفی کله پا! عملیاتشان درست کردن تقدیرنامه‌هایی بود که می‌خواستند مخفیانه آن‌ها را به افراد مهربان و خوب مدرسه بدهند. قرار بود روی تقدیرنامه‌ها بهترین خصوصیات اخلاقی افراد را بنویسند تا حسابی آن‌ها را خوشحال کنند. عملیات داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه روزی خانم معلم حسابی عصبانی بود به همین خاطر بئاتریس تصمیم گرفت تا یک تقدیرنامه لای برگه‌های امتحانی برای خانم معلم بگذارد تا او را خوشحال کند اما موقعی که خواستند عملیاتشان را انجام دهند یک اشتباه بزرگ انجام دادند..

درباره‌ی مجموعه بئاتریس:

شلی یوهانس (Shelley Johannes) در مجموعه بئاتریس (Beatrice Zinker) داستان دختری را به تصویر کشیده است که با مشکلات دوستی، خانواده و مدرسه روبرو است. داستان‌های این مجموعه قصه‌پردازی هوشمندانه‌ای دارند و با شوخ‌طبعی و تصاویری جالب حوادث و اتفاقات داستان را پیش می‌برند و کودکان را با مفاهیمی مانند خانواده، دوستی، گذشت و… آشنا می‌کنند.

کتاب بئاتریس مامور مخفی عملیات سر و ته مناسب چه کسانی است؟

داستان مهیج و مفرح این کتاب همراه با تصاویر جذاب، برای کودکان سنین 7 تا 12 سال مناسب خواهد بود.

در بخشی از کتاب بئاتریس مامور مخفی عملیات سر و ته می‌خوانیم:

لنی سنتوز برای او فقط یک دوست نبود، بلکه بهترین دوستش بود؛ همزاد و شریکش توی خرابکاری. او یک پای دیگر عملیات کله پا هم به حساب می‌آمد. دومین هفته‌ی کلاس سوم بود و با این که آغاز عملیات کله پا، هفته‌ی پیش به طور رسمی اعلام شده بود، نقشه‌ی سری‌شان تازه این هفته شروع می‌شد.

وقتی اتوبوس بالاخره فسفسی کرد و توی پارکینگ ایستاد، بئاتریس اولین کسی بود که از جا بلند شد. کوله‌اش را انداخت پشتش، با زور و فشار از راهرو رفت پایین و باعجله از وسط شلوغ پلوغی صبحگاهی گذشت. النی قبل از او سر قرار منتظر بود. از بالای شاخه‌های درخت پربرگ افرا تندتند دست تکان داد و گفت: «زود باش! زود باش! الان می‌بیندت!»