ماجراجویی دیگری در مجموعه‌ی پرفروش نیویورک تایمز نوشته‌ی ریچارد پل اوانز! در کتاب مایکل وی طوفان آذرخش، مایکل، تایلور و اوستین به خطرناک‌ترین مأموریت خود می‌روند. همه‌چیز به خطر افتاده و آن‌ها فقط از یک چیز مطمئن‌اند: الجن تا وقتی آن‌ها را نابود نکند، متوقف نخواهد شد!

موضوع کتاب مایکل وی طوفان آذرخش چیست؟

تابه‌حال چنین موقعیت بحرانی‌ای به وجود نیامده است. جنبش مقاومت در معرض خطر است و مایکل و اعضای گروه نمی‌دانند خانواده‌هایشان در چه وضعیتی هستند. ماجراهای کتاب طوفان آذرخش (Storm of Lightning) در زمانی می‌گذرد که آن‌ها یقین دارند الجن تا نابودی کامل آن‌ها توقف نخواهد کرد.

حرکت الجن آغاز شده است، آن‌ها به تووالو حمله کرده‌اند و موفقیت در این حمله می‌تواند سرآغازی برای براندازی باقی دنیا باشد. اما در میان افراد الجن نفاقی پیش آمده است. با اینکه هتچ همچنان در مقام فرمانروایی است، نشانه‌هایی از تفرقه میان افرادش دیده می‌شود. آیا آشوب داخلی الجن باعث نابودی‌اش می‌شود؟ این ماجرایی است که ریچارد پل اوانز (Richard Paul Evans) در جلد پنجم این مجموعه به آن می‌پردازد.

اما برای الکتروکلن قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ اگر الجن دچار بحران داخلی شود، آیا وضعیت به نفع الکتروکلن می‌شود؟ یا ممکن است آن‌ها به دام مرگ کشانده شوند؟ این بغرنج‌ترین وضعیتی است که مایکل و دوستانش تابه‌حال با آن روبه‌رو بوده‌اند، و قرار است با شرایطی دست‌وپنجه نرم کنند که حتی خوابش را هم نمی‌دیدند.

درباره‌ی مجموعه مایکل وی:

مایکل، شخصیت اصلی این مجموعه، یکی از 17 نوجوان خاص جهان است که قدرت‌هایی خارق‌العاده دارند. بقیه تصور می‌کنند که مایکل پسری معمولی است که تنها سندروم تورت دارد. این سندروم نوعی بیماری نادر مغزی محسوب می‌شود که فردی که به آن مبتلاست بی‌اختیار کارهایی غیرقابل کنترل انجام می‌دهد، اما این تمام ماجرا نیست. مایکل یک قدرت خاص دارد؛ او یک پسر الکتریکی است که می‌تواند به دیگران شوک الکتریسیته وارد کند. هر کدام از قهرمان‌های دیگر داستان نیز یک قدرت ویژه دارند که آن‌ها را از بقیه متمایز می‌کند. یکی از آن‌ها می‌تواند ذهن افراد را بخواند، دیگری نور و گرما تولید می‌کند و…

این نوجوانان استثنایی قهرمانان مجموعه پرفروش مایکل وی (Michael Vey) هستند که سازمانی در پی به دام انداختن آن‌ها و سوءاستفاده از قدرتشان در جهت کارهای شرورانه است. بچه‌ها مسیری خطرناک و پرماجرا را آغاز می‌کنند تا با این سازمان مرموز مبارزه کنند؛ آن‌ها در این راه با اتفاقات غیرمنتظره‌ای روبه‌رو می‌شوند و ماجراهای هیجان انگیز و پرخطری را تجربه می‌کنند که حدس آن را هم نمی‌توانید بزنید. داستان‌های این مجموعه، که پیام امید و عشق دارند، یک ماجراجویی‌ ناب هستند که طرفداران فراوان و پروپاقرصی در کل دنیا دارند. هیجان و جذابیت این کتاب‌ها در حدی است که به‌سختی بتوان از خواندن آن‌ها دست کشید.

نکوداشت‌های کتاب مایکل وی طوفان آذرخش:

– مایکل وی فوق‌العاده‌ است. آن‌قدر جذاب است که نمی‌توانستم زمین بگذارمش و به نظرم، در حد هری پاتر خواندنی است. (گلن بک)

– مایکل وی یکی از مهم‌ترین داستان‌های هیجان‌انگیزی‌ است که من در سال‌های اخیر با آن روبه‌رو شده‌ام. به‌ندرت اتفاق می‌افتد که یک کتاب نوجوان بتواند برای بزرگسالان و والدین نیز به همان اندازه جذاب باشد، اما ریچارد پل اوانز چنین اثری خلق کرده است. (وینس فلین)

– مایکل وی از آن‌دسته کتاب‌هایی است که بهتر است برای خواندن آن وقت بگذارید، زیرا وقتی شروعش کنید، دیگر متوقف کردن آن غیرممکن است. (نیوتن بوک نیوز)

کتاب مایکل وی طوفان آذرخش مناسب چه کسانی است؟

نوجوانان دوستدار داستان‌های فانتزی و هیجان‌انگیز تجربه‌ی دلچسبی از خواندن این کتاب خواهند داشت.

ریچارد پل اوانز را بیشتر بشناسیم:

نویسنده‌ی آمریکایی کتاب حاضر، زمانی که کتاب «جعبه‌ی کریسمس» را نوشت، هرگز تصور نمی‌کرد به نویسنده‌ای شناخته‌شده در سطح بین‌المللی تبدیل شود. ریچارد پل اوانز (Richard Paul Evans)، از آن زمان، 11 کتاب پرفروش متوالی در نیویورک تایمز نوشته است. او یکی از معدود نویسندگان تاریخ است که هم‌زمان به فهرست پرفروش‌ترین کتاب‌های داستانی و غیرداستانی رسیده است.

اوانز مفتخر به دریافت چندین جایزه برای کتاب‌های خود شده است و آثار او به بیش از 22 زبان دنیا ترجمه شده‌اند و در کشورهای مختلف پرفروش بوده‌اند.

در بخشی از کتاب مایکل وی طوفان آذرخش می‌خوانیم:

ایان گفت: «اون بیرون هیچی نیست. این‌جا امن‌وامانه.»

اسکات پرسید: «کسی توی تریلره؟»

ایان گفت: «یه پیرزن. داره تلویزیون تماشا می‌کنه.»

اسکات گفت: «خوبه، خوبه.»

اسکات به سمت تریلر رفت و بوید کیف‌هایمان را تحویلمان داد. وقتی اسکات نزدیک شد، پیرزن مکزیکی در را باز کرد. آن‌ها چند دقیقه حرف زدند. بعد زن به داخل برگشت و چیزی به او داد.

اسکات کیف پولش را درآورد، مقداری پول به زن داد و به سمت جایگاه برگشت. او قفل و زنجیر درها را باز کرد، بعد در ساختمان ناپدید شد. چند دقیقه بعد ون کثیفی به رنگ آبی تیره را بیرون آورد. فکر کردم که این ون از نظر ساخت، شبیه همان ونی است که بار اول ما را به مزرعه برد.

اسکات نزدیک ما توقف کرد و ماشین را خاموش کرد، بعد پیاده شد. «باید هواپیما رو بیاریم توی جایگاه، بعدش می‌ریم. همه کیف‌هاتون رو گرفتین؟»

به اطراف نگاه کردم و گفتم: «آره.»

«برین بذارینشون پشت ماشین. جک، می‌شه بعد از این‌که همه کیف‌هاشون رو گذاشتن، ون رو جابه‌جا کنی؟ باید به بوید کمک کنم هواپیما رو ببره تو. کمی طول می‌کشه تا همه‌چی رو چفت‌وبست کنیم.»

جک پشت فرمان نشست و گفت: «مشکلی نیست.»

برایم عجیب بود که جک قادر است به این راحتی حرکت کند. او هنوز به‌خاطر کتکی که از الجن خورده بود، یازده دنده‌ی شکسته داشت. ولی حتی یک بار هم شکایت نکرده بود. جک سرسخت‌ترین آدمی بود که در عمرم دیده بودم.